آرسامآرسام، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

قند عسل مامان

روز تولد فرشته کوچک من

1392/6/13 15:54
نویسنده : مامان ملی
1,212 بازدید
اشتراک گذاری

روزچهار شنبه  29/7/1388شیرین ترین روز زندگیم بودآخه خدا تو رواون روز به من هدیه داد . شب قبل از اون روز من تا صبح نخوابیدم البته بابا مهران هم دسته کمی از من نداشت .خیلی استرس داشتم و می خواستم هر چه زودتر این ساعتهای آخر هم به پایان برسه و تو رو در آغوش بگیرم .( آخه می دونی 9 ماه انتظار خیلی سخته مخصوصا تو ماه آخر که دیگه اصلا نمی گذره . ) اون روز صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم و بعد چند تا عکس گرفتم با اتاقت بابابا مهران و ... و منتظر شدم تا مامانی ، خاله مینو ، خاله مریم ، رامونا و تینا، ونیلو ، نیکی اومدن تا با هم بریم بیمارستان تازه عمه مهسا و مامان لاله هم اومدن خلاصه یه عالمه آدم به خاطر به دنیا اومدنت به بیمارستان اومدن . نیکی طبق معمول که از هر فرصتی برای مدرسه نرفتن استفاده می کرد اون روز هم به خاطر تو مدرسه اش روپیچونده بود و به بیمارستان آمده بود . از ساعت

30/11 صبح من رفتم تو بخش که حاضرشم  اونجا بعد از انجام کارهای اولیه من رو به اتاق عمل بردن خیلی استرس داشتم و کلی گریه کردم نمی دونم از خوشحالی بود یا از ترس خلاصه رفتم اتاق عمل اونجا یه دکتری اومد و توی کمرم امپول زد و من از کمر بیحس شدم من خودم می خواستم با بی حسی تو رو به دنیا بیارم که موقع دنیا اومدنت صورت قشنگت رو ببینم . خلاصه یه مدت گذشت و بعد دکتر شمشیر ساز اومدن و وشغول شدن در حین عمل همش با من حرف می زدن که هم حواس من پرت بشه و هم هوشیاری منو چک کنن . بله اخره در ساعت 15/13 دقیقه ظهر تو به دنیا اومدی یه پسر توپولی و قد بلند که خیلی هم زیبا بود . 

بعد از اینکه تو رو گرفتن دکتر همش می گفت ماشالله چه پسری و بعد خانم پرستار تو رو آوردجلو تا من ببینمت نمی دونم چه طور برات بگم که چه حسی داشتم (یه حسی که تا حالا هیچ وقت قبل از اون نداشتم یه حس گیج و منگ هنوز هم بعد از گذشت 4 سال وقتی به اون روز فکر می کنم یه جوری میشم . ) بعد از پرستار خواهش کردم و گفتم میشه من پسرم رو ببوسم. تو روآورد جلو و صورتت رو به من فشرد من هم چند تا بوست کردم البته اون موقع خیلی بی حس و حال بودم به خاطر داروها ولی خیلی قشنگ اون لحظات رو به یاد دارم . بعد هم تو رو بردن و قد ووزنت رو اندازه گرفتن . این هم عکس کارت بیمارستانت عزیز قشنگم .

 اون موقع که تو هنوز به دنیا نیومده بودی هر وقت می رفتم مطب دکتر شمشیر ساز به خاطر اینکه من اضافه وزن زیاد داشتم کلی من رو دعوا می کرد بعد هم به خاطر اینکه منو دلداری بده می گفت یه پسر خوشگل توپول مثل خودت به دنیا می یاری .

چند تا عکس از بیمارستانت گلم

 از همون بدو تولد اخمو بودی عزیزم کلی جزبه داشتی عشقم .

 

وقتی که من رو به بخش بردن ساعت ملاقات شروع شده بود  تو رو هم حاضر کردن و پیش من آوردن تا کسانی که آمدن بیمارستان راحت تو رو ببینند . همه آمده بودن بابارضا ،  بابا محرم ،دایی سعید، دایی حسین، عمومنصور، کیوان ، خاله مهناز و چند تا از دوستهای من . اتاقمون خیلی شلوغ شده بود و همه به خاطر تو کلی ذوق می کردن عزیزم . اون روز تا شب تو پیش من بودی و من کلی همون طوری در حالت خوابیده تو رو بغل کردم . پرستارها می گفتن که حتما باید به بچه شیر بدب و من هی سعی می کردم اما نمی شد . فردای اون روزصبح من برای دیدنت به اتاق نوزادان اومدم  اونجا پرستار بخش نوزادان که یک خانم خیلی خوشگلی هم بود  کلی با تو بازی می کرد و می گفت چه پسر خوشگل و شکمویی داری(  چون وزنت بیشتر از 800/3 بود بهت شیر خشک می دادن چون می گفتن قند خونت می یوفته و کسی متوجه نمیشه به خاطر همین مسئله بهت شیشه داده بودن ). پرستار می گفت اگه یه کم غذای پسرت دیر شه خونه رو می ذاره رو سرش   و واقعا هم همینطور بود . من همش تمرین می کردم که بتونم بهت شیر بدم ولی چون تو شیشه خورده بودب دیگه شیر منو نخوردی و من مجبور شدم تا 2 ماه شیر بدوشم و تو شیشه بهت بدم که شیر مادر خورده باشی .

روز جمعه ظهر من مرخص شدم ولی تا عصر کارهامون تو بیمارستان طول کشید عصر که آمدیم خونه همه خونه ما بودن . بابا محرم به خاطر دنیا آمدن تو گوسفند قربانی کرد .آخه تو نوه اولش بودی عزیز. 

بعد از اون هر روز همه به دیدنت می یومدن و کادو های خوشگلی برات می یوردن دست همشون درد نکنه .اون روزها در کل برای من با اینکه روزهای سختی بود چون همش یا تو بغلم بودی و وقتی هم که خواب بودی من در حال شیر دوشیدن بودم یا انجام دادن کارهات  بودم روزهای خیلی خوبی هم بودن چون خدا تو رو به ما هدیه داده بود و ما از این بابت که تو سالم و سرحالی کلی خوشحال بودیم و خدا رو شکر کردیم.

 در کل پسر خیلی گلی بودی و خیلی ما رو اذیت نمی کردی  چند روز اول همش خواب بودی . ولی باهوش هم بودی 10 روز اول که به دنیاآمده بودی من تو رو روی تخت  کنار خودم می خوابوندم  و تا صبح مراقبت بودم بعد از اینکه حالم کم کم بهتر شد تو رو شب گذاشتیم توی تخت کوچکی که برات گرفته بودیم  که تو جای خودت بخوابی ولی انقدر زبل بودی فهمیده بودی جات عوض شده تو تختت نمی خوابیدی تا می خوابیدی اونجا بیدار می شدی و گریه می کردی . من و بابا مهران اول فکر می کردیم تو دلت درد می کنه و هی بغلت می کردیم ولی تا می یومدی تو بغل ساکت می شدی و خوابت می برد و ما هم دوباره می گذاشتیمت توی تختت ولی بعد از 5 دقیقیه دوباره گریه می کردی و بیدار م شدی خلاصه چند شب تا صبح کارمون همین بود که هی رات ببریم و تو خوابت ببره چند شب که گذشت و تو هر شب بیتابی می کردی یه شب گذاشتیمت روی تخت خودمون و دیدیم که تو به راحتی خوابیدی و دیگه بیدار نشدی . اونجا بود که ما فقهمیدیم تو از تختت خوشت نمی یاد و این خیل جالب بود آخه بچه ها تو اون سن و سال معمولا متوجه این چیزا نمیشن ولی خوب تو آرسامی دیگه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)